بدون عنوان
سلام عزیزم امروز ساعت 6 از دکتر وقت گرفتیم تا واسه عملت نوبت بگیریم تا جایی گفتم که بابا برگشت بابل و من واسه ادامه درسم موندم زاهدان روزی که داشت میرفت نمیدونی چی به ما گذشت من که شبش تا صبح گریه کردم و روزای سخت دوباره شروع شد بابا سال اخر بود ثانیه شماری میکردم تا دوباره ببینمش ا اینکه یه روز گرم تابستون وسطای یر اومد زاهدان سوغاتی یه تراول 50 گرفتم و بعد چند روز با هم رفتیم فرودگاه و راهی تهران شدیم از اونجا هم با اتوبوس رفتتیم بابل یه خانم ژاپنی هم توی اتوبوس ما بود اولین مسافرت متاهلی و به نظر عالی تر از این نمیشد ماه عسل که نداشتیم خوب به هر حال رسیدیم واقعا خسته کننده بود ساعت 10 شب بود کنار میدان فرمانداری پیاده شد...
نویسنده :
memol
20:24